دوست داشتن يا عادت

ايمان نارستان
imanteos@yahoo.com

اي دوست
اين روزها
با هر كه دوست مي شوم احساس مي كنم
انقدر دوست بوده ايم كه ديگر
وقت خيانت است.



ــ ..............
ــ الو....الو...
ــ خداحافظ
ــ متاسفم.ديگه نمي تونم تحمل كنم.
همه چيز از يك روز سرد اسفند ماه شروع شده بود.دقيقا روز جمعه.قرار بود با يكي از دوستام بيرون برم.مثل بيشتر روزهاي جمعه كه آدم مي خواد يه جوري اون بگذرونه تا از رنج غروبش فرار كنه.چند روزي بود كه حموم نرفته بودم و موهام ديگه به كف سرم چسبيده بود.هنوز خودم خشك نكرده بودم كه صداي تلفن شنيدم.زود بيرون امدم و تلفن برداشتم. دوستم گفت كه با يكي از دوستاش كه ماشين داره مي ياد دنبالم. منم نفس راحتي كشيدم آخه حوصله وايسادن براي تاكسي نداشتم.

ـ تو همه چيزو خراب كردي ديگه چيزي نمونده.


مثل هميشه موقع پوشيدن لباسام همش فكر مي كردم كه كدوم بپوشم و هي لباسم عوض مي كردم و دوستم همش از موبايلش به خونه زنگ مي زد منم بر نمي داشتم بالاخره همون لباسي كه اول از همه پوشيده بودم پوشيدم.از پله ها پايين امدم دم در يه رنوي سياه ديدم سوارش شدم و اين اولين باري بود كه اونو ديدم.پشت يه مشت كيف و كاپشن پناه گرفته بود.انگار مي ترسيد.

ـ تو چهار ماه منو شكستي حالا چند روز بچش طعم نا گواراي انتظار را.

زبانم بعد از سالها باز شد و باهم از همه جا گفتيم.كم كم ديوار بين ما فرو ريخت حتي صداي بلند نوار هم باعث سكوت ما نشد. انگار مي خواستيم تمام حرفهاي ناگفته را بازيابيم.


ــ مگه چي شده فقط چند روز با هم حرف نزديم .

نمي دونم.عاشق نشده بودم چون خيلي وقت همه اين حرفها رو درونم چال كرده بودم. ولي يه احساسي داشتم نمي دونستم بايد چي كار كنم.
چند روزي گذشت و باز همديگرو ديديم. من خيلي تلاش مي كردم تا يه جوري اونو قبول كنم ولي حرفهايي زدم كه هيچ كدام از قلبم نبود شايد بار خاطراتم را به دوش مي كشيدم ومي ترسيدم كه تنهاييم را با كسي قسمت كنم.

ــ تو منو دوست نداري فقط به من عادت كردي همين.

ولي هر روز در مقابل سكوتش و محبتش جز خجالت برام هيچي نمي موند.هر روز بيرون مي رفتيم .بيشتر دارآباد. كه از دست همه آدما راحت باشيم.وقتي تنها و ناراحت بيرون مي ري هيچ كس با تو كاري نداره ولي وقتي مي خندي وقتي مي خواي چند لحظه راحت با شي اونا سر مي رسن.و با نگاههايشان تو را به پشت ميز محاكمه مي كشانند و تو متهمي.

ــ متاسفم بايد يك هفته ديگه هم بمونم.

يادت است باران چگونه موهايت را
آرايشي نو داده بود.
من مي خنديدم و تو ناراحت بودي كه چرا موهايت را باران نوازش كرده.
چگونه مي تواني فراموش كني تمام لحظاتي را كه ماندگار شدند.
و تمام آن يادگاريهايي كه بر كوه ماندند.
آيا دوست داشتن آن نسيمي بود كه چندي صورتت را نوازش داد و حال ديگر نيست.
فراموش مي كني پل عابري كه هر شب از آن مي گذشتيم.

ــ دارم ميرم مسافرت . حيف كه نشد قبلش همديگرو ببينيم.تاسه روز ديگه بر مي گردم.

روزها مي گذشتند و علاقه من بيشتر مي شد . ولي تو كم كم ساكت تر مي شدي.و در خود فرو مي رفتي.شايد راست مي گفتي تمام احساس من يك عادت بود. دوست داشن با عادت ، نياز و... فرق داشت وتنها زمان تمام اين معاني را از زير دوست داشتن بيرون كشيد.
باور كن نمي توانم فراموش كنم.
سخت است تمام آن لحظات ناب را به دست باد دهم.
مگر مي شود فراموش كرد حرفهايي را كه هنوز گوشم را مي نوازد.
بمان
باور كن كه مرگ دلپذيرتر از زندگي بدون توست.
مگذار كه تمام لحظاتم را در انتظار صداي تلفن تباه كنم.
برگرد.
از كوچه ها كه مي گذرم همه در كنارم جاي خالي تو را با نگاهشان از من مي پرسند.
چقدر سخت است آنهنگام كه با جاي خاليت راه مي روم.
تمام نشده مي دانم مي دانم.

ــ ببين هميشه تنها بودم تو هم يه زماني از پيشم مي ري.پس الان برو.من نمي خواهم به ديواري تكيه دهم كه هر روز بوي آوار مي دهد.
ــ نه من هميشه كنارت مي مونم من هيچ وقت تنهات نمي ذارم. من هميشه كنارتم .
و زمان نشان داد كه ديوارها هميشه در انتظار ريختنند و من باز زير آوارش ماندم.پس كجاست صاحب اين كلمات.

ــ فردا صبح بيكاري؟
ــ آره
ـ پس يه سر بريم بيرون عصرهم با هم مي ريم دانشگاه.

و مي داني كه آن روز تا انتهاي شب باهم بودبم. انگار سالها بود كه انتظار يكديگر را مي كشيديم.پس چه شد تمام آن ديدارها كه هر روزمان را پر مي كرد .حالا بايد چه كنم.مگر مي توانم اين ساعتها را به تنهاايي بگذرانم.
هر اشتباه در انتظار بخششي است.
پس ببخش قبل از آنكه در ندامت ذوب شوم.
روزها گذشتند و من بي خبر از تو تمام راهها را گشتم. ديگر از تو جز تصويري در ذهنم چيز ديگري نماند.گاهي مي انديشم كه اصلا تو وجود داشتي يا تماما خيالي بودي كه در مغزم پخش شد.

ــ راستي اسمت چي بود؟




همه چيز مثل تمام دوستي هاي ديگه بود كه هزاران بار درين شهر رخ مي ده پس نيازي به گفتنش نيست.

شبي زير آسمان ابري شهر، ستاره اي را به من نشان دادي كه هزاران بار طعم نديدن را چشيده بود.
ومن از تو پرسيدم : در كدامين شب ستاره را به چشمهايت خواندي.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30611< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي